loading...

اردیبهشتِ پاییز

بازدید : 152
شنبه 9 آبان 1399 زمان : 1:42

منتظر اتفاقی بودم ک نیفتاد

اگه میفتاد همه ش لطف خدا بود

اما خب حتما نباید میشد

اصلا فکرش رو نمی‌کردم ک نشه ولی خب

حالا یکم طول می‌کشه روبراه بشم

این‌ی امتحان الهی بود

خب نشد

اما من راضی هستم ب رضای خدا

حتما نباید میشد ...

فقط کاش خدا دلیلش رو بهم بگه

بدیش ب این مطمئن بودم ک میشه

یه روزثابت میکنم همینطوره😊💪💪
بازدید : 154
شنبه 9 آبان 1399 زمان : 1:42

سریع قبل ک اومده بودم خونه دایی م۳‌ی ختم ۱۰ روزه برای زندگی‌شون هر کردم ک متاسفانه وسطش خراب شد دوباره از هفته قبل چهارشنبه شروع کردم و قسمت بود بیشتر ختمش تو خونه خودشون باشه ... امروز ختمش تموم شد و من امیدوارم زندگی‌شون شیرین تر بشه ...

البته یه ختم دیگه هم هست ک اون هفت هفته طول می‌کشه...

این ختم هم فقط و فقط برای زندگی دایی م۳ بود...

دعا برای دیگران خیرش خیلی زیاد ب آدم میرسه

شاید کوچکترین خیرش از نظر مالی برای من همون باشه ک دیشب دایی ۲ تومن ب حسابم ریخت! حالا خیر معنوی بماند ک ارزش مند تر هم هست

البته هیچ کسی حتی مامان نمیدونست من چنین ختمی‌برای زندگی‌شون گرفتم ...

یه روزثابت میکنم همینطوره😊💪💪
بازدید : 153
جمعه 8 آبان 1399 زمان : 18:38

صبح مادربزرگم اومد در اتاق رو باز کرد منم یهو جیغ کشیدم مژک بیدار شد

دیگه قشنگ سرم درد میکرد

مامان زنگ زد گفت راننده میگه امروز غروب میتونین بیاین گفتم مامان اینا میگن تا جمعه باید بمونیم

قشنگگگ سر گیجه داشتم

مرمر مژک رو داد‌ی کم نگه داشتم خودش رفت خوابید منم باهاش بازی کردم اصلا احساس کردم بچه منهدم دیگه بردمش پیش مرمر خوابید منم خوابیدم

آیی اومد ناهار خوردیم گفت می‌خواین‌ی هفته دیگه هم بمونین گفتم دایی مهمون نباید زیاد بمونه 😂 گفت نگاه مامان جون خوب شده دیگه پاش درد نمیکنه تو هم خوب شدی دیگه تو خواب حرف نمیزنی گفتم باید میبودی میدیدی چ جیغی زدم صبح 😂😂😂😂😂😂 گفت پس خوب نشدی تو یکم دیگه کار داری 😂😂😂😂

عصر با مرمر رفتیم خرید، پارچه پالتویی خرید و عکسای و مژک رو گرفت، رفته بود عکسای مژک رو بگیره انگار‌ی خانومه رو دید فکر کرد دست فروش بچه هم کنارش بود براش کلوچه خرید گرمم کرد ولی دید خانومه دست فروش نیست

اومد تو ماشین گفت اگه نیازمند دیدید نگهدارید و برامون تعریف کرد

داشتیم میرسیدیم گفت حیف کسی رو پیدا نکردیم

من تو ذهنم رسید از راننده بپرسم شما تو آژانس چای میل می‌کنید اما گفتم شاید ب خاطر کورونا خوشش نیاد اما خودم رو زدم ب بی‌خیالی و پرسیدم اونم گفت چرا ک نه آژانی گشنه زیاد!

گفتم پس قسمت شما بود ... از مرمر گرفتم و گذاشتم جلوی ماشین گفتم نوش جان چ خوب ک شما بخورید، گفت خودم دلم میخواست بگم روم نشد این خانوم حرف دلم رو زد! 😂

اومدیم خونه، حرف زدیم و اینا مرمر خیلی خود جوش موقع غذا خوردن دست دستی کرد و یاد گرفت اونم دقیقا روز سالگرد عقد مامانش اینا ، یازدهمین سالگرد بود

منم از سری قبل ب دایی گیر داده بودم سشوارش جدید بخرن چون اینی ک داشتن قدیمی‌بود و میگفتم حالا موهای خودتون هیچی موهای مژک رو خراب میکنین😂😂😂

دیگه امروز گفتم دایی سالگرد عقدتون برای مرمر باید بخری و همین چند دقیقه پیش مرمر سفارش داد

براش‌ی سشوار چرخشی خیلی خوب گرفتم فقط امیدوارم خوب در بیاد ب مرمر گفتم خوب نشد. ازتون میخرم

خودمم از اینا می‌خوام اما زورم میاد الان ۱۸۰۰ پول سشوار بدم ، با اینی ک مرمر خرید ۶تا دونه مونده ک امیدوارم یکیش ب من برسه 😂😂😂

خب ما بریم بخوابیم

شما بگو من دلم تنگ شده برای شعر مزخرفم؟؟؟ اصلا یعنییییی اصلا‌هاااااا😂😂😂😂😂

کشتی کج را بیاموزید
بازدید : 159
پنجشنبه 7 آبان 1399 زمان : 12:38

من شماره فادر رو دارم اون هم داره، اما هیچ وقت وضعیت واتساپ رو چک نمی‌کرد ... همین امروز ک دو تا عکس از مژک گذاشتم چک کرد منم سریع‌هایدش کردم فقط ناراحتم چشمای نجست و لجنش مژک رو دید ...

بیش از 100 هزار نفر در جنوب کالیفرنیا دستورتخلیه گرفتند
بازدید : 149
پنجشنبه 7 آبان 1399 زمان : 12:38

دادخواستم ثبت شد و اس ام اس برام اومد و بازی شروع شد

فادر دلم برات میسوزه حالا تازه میفهمی‌باید چ جوری ازم بترسی ...

هر سال بهت شک وارد میکنم

یا دعا کن من ازدواج کنم یا دعا کن خودت بمیری

البته که مرگت خیلی خوشحالم می‌کنه

ما تو اون دنیا سر پل سراط خیلی با هم کار داریم ..

بیش از 100 هزار نفر در جنوب کالیفرنیا دستورتخلیه گرفتند
بازدید : 147
چهارشنبه 6 آبان 1399 زمان : 6:39

و چقدر حس خوبی بود امروز که تولدم با شروع امامت امام زمان یک روز شد و امروز برای اولین بار زیارت آل یاسین خوندم و تمام زندگیم رو از امام خواستم که خودش هدایت کنه و من رو تو مسیر درست بگذاره

#####

من همیشه سعی میکنم اولین نفری باشم ک تولد رو تبریک میگم متاسفانه همین انظار رو هم دارم از کسایی که بهشون تبریک میگم!

دیشب گفتم بذار ببینم کیا تا ظهر بهم پیام میدن که برن تو لیست ویژه‌ها و بقیه تو گودال تاریکی

اولین تبریک رو مامان گفت بعد دوست آموزشگاه‌م ک اصلا ازش انتظار نداشتم اما واقعا بامرام و بعد دایی م۳

راستش اصلا انتظار نداشتم فرفر و مس بخواد یادشون بره

البته من هر کاری رو دیگه از هرکسی انتظار دارم!

ولی مسأله اینه فرفر همین چند روز پیش ازم رولت خواسته بود و گفته بودم تولدم بیاین دیگه براتون درست میکنم

فقط تو گروه خودمون یعنی من و مس و فرفر و سارسار حدود ساعت ۵ نوشتم حیف رولتی که میخواستم براتون درست کنم!

فرفر گفت من بین ۸ و ۵ شک داشتم!

اما دیگه مطمئن شدم مس نمیتونه تو لیست ویژه‌م باشه و باورم شد بعد از ازدواج خیلی خیلی از هم دور میشیم تا امروز همیشه تو قلبم مس جایگاهش فرق داشت با اینکه چند بار کارایی کرده بود ک نا امید بشم ولی اینکه مثل بقیه‌ی تبریک خشک و مسخره تو گروه خانوادگی داد واقعا حس بدی بهم دست داد

چون مس قبلا‌ها همیشه اولین نفر بود و یا حداقل پیام جدا میداد

خاله ف۲ تو گروه بهم ساعت ۶/۵ تبریک گفت و بقیه هم پشت سرش شروع کردن! حالم دیگه داشت بهم میخورد ولی برای رعایت ادب فقط گفتم ممنون

تبریک گفتن انتر بیشتر از همه استفراغم رو در آورد!

به هر حال تبریکات تولد انقدر مسخره بود و همه رفتن تو گودال

مسلما تبریک هیچ کسی برام مهم نبود فقط دوست داشتم جایگاهم رو بدونم که متوجه شدم چه بازیگرایی دور و برم هستند!

امشب فهمیدم واقعا چرا هر بار برای سرگرمی‌انواع مختلف فال رو میگیرم همه شون بهم میگن چقدر آدم‌های اطراف بیخود هستن...

####

دایی ظهر که اومد گفت تولد ملودیه گفتم دایی بیا من رو ببوس که مامان نیست بوسم کنه !

اومد بوسم کرد گفتم ۴ تا ! بالا پایین چپ راست 😅😅😅مژک هم همینطور نگاه میکرد! 😅😅😅😅

####

و اما امروز دقیقا اولین روز ۳۱ سالگی خدا یه معجزه ‌ای بهم نشون داد ک اصلا کف کردم!

با مرمر رفته بودیم بیرون مژک تو بغل من بود یهو نمی‌دونم چی شد یهو از جلو نزدیک بود بدوم یعنی واقعا نمی‌دونم چی شد فقط می‌دونم خدا بود که نگهم داشت فقط خدا بود

یعنی وحشتناک بود و خدا بهم نشون داد باهام هست...

امروز وقتی زیارت آل یاسین خوندم با تمام وجودم بهش گفتم فقط ازت می‌خوام تو باشی هیچ کسی رو ازت نمی‌خوام و به امام زمان گفتم نمی‌دونم شاید اینجا باشی شاید ولی می‌دونم صدام رو می‌شنوی تو پاهام رو تو راه درست قرار بده ...

و خدا بهم نشون داد محکم نگه‌م داشته...

من نشونه‌م رو از خدا و امام زمان گرفتم ...

خدایا بهترین روز تولدم بود ... بهترین ... اما من منتظر معجزه بزرگ هستم ... می‌دونم بهم میدی ... خدایا خودت بهم لیاقتش رو هم بده ...

خدایا بگیر از من هر آنچه میگیرد تو را از من

زیبایی چشمانِ تو حاشاشُدنی نیست*
بازدید : 155
چهارشنبه 6 آبان 1399 زمان : 6:39

پارسال وقتی شب تولدم خونه ریخت و پاش بود و تمیزش میکردم اصلا فکرشم نمی‌کردم سال بعد تولدم تو خونه خودمون نباشم

راستش دلم میخواست خونه خودمون تو بغل مامان بودم ... اما اینکه تو شهر مضخرف‌ خودم نیستم هم خوشحالیه بزرگی برام هست ...

راستش حسی که ب تولدم دارم قابل بیان نیست

یعنی نمی‌دونم در موردش چی باید بگم

یعنی واقعا اضافه شدن اعداد به سنم ابدا حس پیری بهم نمی‌ده

می‌دونم براتون مسخره‌ست اما من گاهی اینکه احساس میکنم زیاد شدن سنم معنیش نزدیک شدن به مرگ باشه خوش حالم می‌کنه!

راستش این روزا وقتی خودم رو بالای آسمون فرض میکنم که از اون بالا دارم زمین رو نگاه میکنم

خیلی خیلی خیلی همه چیز برام مسخره میاد! در واقع اینکه می‌دونم چه من باشم چه نباشم زندگی هست بیشتر باعث میشه دلم بخواد بین آدما و روی زمین نباشم، دلم میخواد دنیای دیگه رو ببینم ...

آدما رو دیگه دوست ندارم ...

ولی در کل غمگین و افسرده نیستم چون خیلی وقته بلد شدم زندگی رو زندگی کنم!

بهترین اتفاق زندگیم همین دو سه سال اخیر افتاد و اون عاشق خدا شدن بود و زندگیم رو به دستش سپردن ... به جز خدا هیچی تو زندگی نمی‌خوام ‌‌...هیچی ...

بیشترین ذوق امسالم برای اینه ک تولد امسالم با آغاز امامت امام زمان تو یک روز هست و دلم هدیه از طرف امام زمان می‌خواد!

تولدم مبارک!

۳۱ سالگی جان خوش باش برام رفیق

زیبایی چشمانِ تو حاشاشُدنی نیست*
بازدید : 148
دوشنبه 4 آبان 1399 زمان : 1:39

هر وقت مامان جون از ادمای قدیمی‌ک مردن حرف میزنه به این فکر میکنم که بعدها چه کسایی در مورد من حرف میزنن؟ اصلا کاری کردم که کسی بخواد در مورد من حرف بزن ؟ می‌تونم کسایی که در مورد من حرف میزنن رو ببینم؟

مثلا مامان جون الان داشت از چندین میت یاد میکرد آیا اونا هم اون لحظه اینجا بودن؟ شنیدن ک داریم در موردشون حرف میزنیم؟

خیلی خوشحالم کاملا باور دارم که دنیای دیگه‌‌‌ای وجود داره

همیشه برام سواله اینایی که به دنیای دیگه اعتقادی ندارن چ طوری زنده هستن؟ اصلا چرا می‌خوان زنده باشن

نمی‌دونم واقعا من چندین سال دیگه چ فکرایی کنم اما الان در حال حاضر حتی ۱ هزارم درصد هم نمیتونم فکر کنم این آسمون و طبیعت و ما فقط برای‌ی زندگی بیهوده آفریده شده باشیم ... حتما خالق این آفریده‌ها خیلی هدف‌های بزرگی برای هر کدوم از ما داشته ... اگه از خودش راه رو بخوایم حتما بهمون میگه چرا الان ما اینجاییم

بیشعوری نه درد دارد و نه درمان
بازدید : 152
يکشنبه 3 آبان 1399 زمان : 21:38

دیشب برای اولین بار توی مهمونی بیدار شدم نماز شب خوندم

خیلی عجیب دلم تنگ شده بود برای نماز شب خوندن...

نماز شب تنها نمازی هست که وقتی نخونمش واقعا دلم براش تنگ میشه ...

بد بخت
بازدید : 155
يکشنبه 3 آبان 1399 زمان : 21:38

دایی داشت صحبت میکرد در مورد اینکه دیگه انقد گرون شده بعید من بتونم فلان چیز رو بخرم گفتم چقدر انرژی منفی‌‌‌ای آخه همین ۳ سال پیش میگفتی ن خونه ن ماشین نمیتونم بخرم الان جفتش رو داری

همین چند مدت دیگه نیم شاسیم میخری (من گیر دادم اول نیم شاسی بگیره) بعد گفت الان ماشین آقا ر ۶۰۰ تومن خونه منم ۶۰۰ چ طوری میشه

گفتم صد سال سیاه نمی‌خوام ماشین ۶۰۰ تومنی داشته باشم با اون رابطه افتضاح با شوهرم!

دایی گفت تو ازدواج کن ما تو کل خونه ت دوربین میذاریم ببینیم تو با شوهرت رابطه‌ت چ جوریه! 😂😂😂

******

مرمر ب دایی گفت نمیخوای لباساتو اتو کنی دایی گفت نه گفت اتو کن مقنعه منم اتو کن دیگه 😁 دایی گفت اصلا ، مرمر ب من گفت اتو کردن مضخرف‌ترین کار دنیاست ، گفتم واقعا؟ من یکی از فانتزیام اینه پیراهن‌های شوهرم رو اتو کنم، البته ماهی یکبار!!!😂😂😂

بد بخت

تعداد صفحات : 0

آرشیو
آمار سایت
  • کل مطالب : <-BlogPostsCount->
  • کل نظرات : <-BlogCommentsCount->
  • افراد آنلاین : <-OnlineVisitors->
  • تعداد اعضا : <-BlogUsersCount->
  • بازدید امروز : <-TodayVisits->
  • بازدید کننده امروز : <-TodayVisitors->
  • باردید دیروز : <-YesterdayVisits->
  • بازدید کننده دیروز : <-YesterdayVisitors->
  • گوگل امروز : <-TodayGoogleEntrance->
  • گوگل دیروز : <-YesterdayGoogleEntrance->
  • بازدید هفته : <-WeekVisits->
  • بازدید ماه : <-MonthVisits->
  • بازدید سال : <-YearVisits->
  • بازدید کلی : <-AllVisits->
  • کدهای اختصاصی